یک شاخه گل سرخ برای غمم(8و9وپایانی)


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



(..')/♥ ♥('..) .\♥/. = .\█/. _| |_ ♥ _| |_ ________________@@@@@ ______________@@@@@ ______________@@@@@ ______________@@@@@ ______________@@@@@ ______________@@@@@ ______________@@@@@ ______________@@@@@ ______________@@@@@ __@@@@@@@@@@@@ __@@@@@@@@@@@@ _________________ _______@@@@@@@ ____@@@@@@@@@@@ ___@@@@@_____@@@@@ __@@@@@_______@@@@@ _@@@@@_________@@@@@ _@@@@@_________@@@@@ _@@@@@_________@@@@@ __@@@@@_______@@@@@ ___@@@@@_____@@@@@ ______@@@@@@@@@@ _________@@@@@@ _________________________ __@@@@_____-_____@@@@ ___@@@@_________@@@@ ____@@@@_______@@@@ _____@@@@_____@@@@ ______@@@@___@@@@ _______@@@@__@@@@ ________@@@@@@@@ _________@@@@@@@ __________@@@@@@ ___________@@@@@ ____________@@@@ ______________________ _____@@@@@@@@@@@ _____@@@@@@@@@@@ ________________@@@@@ ________________@@@@@ ________________@@@@@ ____@@@@@@@@@@@@ ____@@@@@@@@@@@@ ________________@@@@@ ________________@@@@@ ________________@@@@@ ____@@@@@@@@@@@@ ____@@@@@@@@@@@@ نگران نباش ، نفرینت نمیکنم ! همین که دیگر جایت در دعاهایم خالیست ، برایت کافیست

به نظر شما عشق اول بهترین عشقه؟

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عاشق همیشه تنها سالارو آدرس hamedsalar.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.

با تشکر:عاشق همیشه تنها سالار







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 109
بازدید دیروز : 122
بازدید هفته : 231
بازدید ماه : 231
بازدید کل : 22272
تعداد مطالب : 124
تعداد نظرات : 80
تعداد آنلاین : 1



آهنگ

آمار مطالب

:: کل مطالب : 124
:: کل نظرات : 80

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 109
:: باردید دیروز : 122
:: بازدید هفته : 231
:: بازدید ماه : 231
:: بازدید سال : 1242
:: بازدید کلی : 22272

RSS

Powered By
loxblog.Com

قواعد زندگی آسونه -عاشق نشو تا بتونی زندگی کنی-09215805586

یک شاخه گل سرخ برای غمم(8و9وپایانی)
شنبه 30 مهر 1390 ساعت 14:26 | بازدید : 224 | نوشته ‌شده به دست سالار | ( نظرات )

بهانه از جا برخاست . مقابل نیاز ایستاد و با صدای بغض آلود که می لرزید گفت :
- من حاضر نیستم به تو لذت بدهم . به همین دلیل جسد یک مرده، مثل یک مجسمه سرد و بی روح تسلیمت میشوم بیا بیا مرا تصاحب کن مرا نه . یک مجسمه را یک مرده را .
نیاز جلو رفت . باورش نمی آمد که بهانه آنقدر از او متنفر باشد که به خاطر اینکه او را از لذت محروم کند چون یک مجسمه بی روح تسلیمش شود .با یک حرکت شدید پیراهن بهانه را پاره کرد . یک قدم دورتر رفت . منتظر عکس العملی از طرف بهانه بود .
اما بهانه نه حرفی زد نه حرکتی کرد . همانطور ایستاده بود و سرش را پایین انداخته بود حتی به نیاز نگاه هم نمیکرد .
نیاز فریاد زد :
- تو همسر من هستی می فهمی . همسر من هستی . اگر تو بخواهی من میتوانم خوشبختت کنم . آخر من چه کرده ام که تا این اندازه از من متنفری .
بهانه لجوجانه سکوتش را حفظ کرد . انگار کسی در اتاق نیست . گویی نیاز را نمیبیند یا میبیند و او را به حساب نمی آورد . نیاز خشمگین از این همه بی اعتنایی به طرف بهانه هجوم برد . سیلی سختی به گوشش نواخت و با همان صدای بلند گفت :
- مجبورت می کنم . مجبورت می کنم که دستهایت را دور گردنم بیاندازی در گوشم زمزمه عشق بخوانی ، نوازشم کنی .
این سیلی سخت هم نتوانست بهانه را از حالت خشکی که گرفته بود از ان بی اعتنایی مطلق بیرون آورد و نیاز این بار به قصد تصاحب به طرفش هجوم برد . نیاز نفس نفس میزد، مست بود و مثل یک گراز وحشی نا آرام بود و هوس در رگهایش جریان داشت . اما بهانه مثل اینکه اصلا در این دنیا نبود . با حمله نیز کف اتاق افتاده و همانطور باقی مانده بود . نه اعتراضی میکرد . نه حرفی میزد نه تکانی میخورد.گویی مرده است . نیاز فحش می داد . ناسزا می گفت و می غرید . در یک لحظه برق خاموش شد . تاریکی مطلق بر همه جا حکمفرما شد و این درست لحظه ای بود که امیر وارد کوچه شد . وقتی پس از چند دقیقه برق دوباره روشن شد نیاز که چشمهایش را خون گرفته بود دستهایش را دور گردن بهانه حلقه کرد .گلویش را فشرد و غرید :
- هرجایی هرزه پست تو دختر نبودی . تو دختر نبودی . بگو بگو کی این اتفاق افتاده است.
بهانه با آرامش کامل جواب داد :
- خیلی دور، آن موقع ها که تو گرگ وحشی را نمی شناختم .
نیاز بر فشار دستش بیشتر افزود به طوریکه بهانه داشت خفه می شد . نفسش بالا نمی آمد و نیاز بی خبر از فشاری که بر گلوی بهانه وارد می کند . با غیظ پرسید :
- کی بود ؟ آن مرد کی بود ؟
بهانه به سختی جواب داد :
- تو او را می شناسی . او مرد محبوب من است . امیر را می گویم . امیر .
نیاز از جا بلند شد . این شکست این ضربه غرور و خودخواهی او را در هم شکسته بود . با شانه های فروافتاده به بهانه که گلویش را میمالید و بدن برهنه اش را با پیراهن پاره شده اش میپوشاند نگاه کرد و مثل کسی که با خود حرف می زند گفت :
- که اینطور . که اینطور .
بهانه دندانهایش را به هم فشرد :
- بیچاره تو نه روح مرا توانستی به دست بیاوری نه جسم مرا . تو لایق هیچ کدامش نبودی .
نیاز با صدای بلند خندید خنده ای دیوانه وار :
- نه مهم نیست من هم امشب خواهر او را تصاحب کردم . بالاخره خواهر امیر را به دام کشیدم و این خبر باید برای امیر خیلی جالب باشد .
بهانه درست نفهمید منظور نیاز چیست . در وضعیتی به سر می برد که فکرش کار نمی کرد . پس از آن هم آغوشی نفرت انگیز یک بی تفاوتی وحشتناک به او دست داده بود . حالت کسی که میدانست تا چند ساعت دیگر او را تیرباران خواهند کرد و پای دار خواهند کشید .نیاز با همه مستی از حالتی که در صورت بهانه پدید آمده بود وحشت کرد . به سرعت از اتاق بیرون رفت و با خود نجوا کرد :
- فایده ندارد ... بیهوده است ... این دختره دیوانه شده است ... باید او را طلاق دهم . من دوست ندارم غذای نیم خورده دیگران را بخورم ... از این بازی خسته شده ام ...
بهانه تا چند لحظه همانطور بهت زده و گیج وسط اتاق ایستاد . بعد خودش را روی تخت انداخت . صورتش را میان متکا فرو برد و زار زار گریه کرد . امیر ساعت ها زیر پنجره ایستاده بود . مرتب سیگار می کشید و یک لحظه چشم از پنجره اتاق بهانه بر نمیگرفت . این تنها پنجره ای بود که رو به کوچه باز می شد .پس بهانه طبق قولی که داده بود میبایست اکنون پشت پنجره بیاید یاس بر قلب امیر چنگ زد .اینک شب به نیمه رسیده بود . بهانه آنطور که در نامه اش نوشته بود هر شب انتظار او را نمی کشید ؟ پس
بهانه فقط خواسته بود در نامه اش با جملات و کلمات بازی کند .امیر به راه افتاد . شب خلوت و آرام بود . نسیم شبانگاه صورت بر افروخته امیر را نوازش میداد و او فرصت داشت که خوب فکر کند . چرا زندگیش یکباره اینطور بهم ریخته بود ؟ آیا واقعا بهانه ارزش این همه فداکاری را داشت ؟ به آرزوهایش فکر می کرد . آرزوهایی که هیچکدام عملی نشده بود . نقشه هایی که هیچکدام درست از آب درنیامده بود. میبایست گذشته ها را فراموش کند . چه سود داشت این همه تلاش این همه کوشش بی نتیجه . چه میخواست به دست بیاورد .آیا واقعا مبارزه ای را که آغاز کرده بود به خاطر مردم درد کشیده و رنج دیده دور و برش بود یا بخاطر بهانه ؟ آیا اگر حالا بهانه را در کنار خود داشت باز هم خود را مسئول دیگران احساس می کرد ؟ امیر با صدای بلند شروع به حرف زدن کرد :
- نه ... من خود را فریب داده ام ... تمام مدت خود را گول زده ام ... و در این خود فریبی همه چیزم را باخته ام. من دست تهی و خالی امکان ندارد بتوانم با مردی چون نیاز ثروتمند و با نفوذ و با قدرت مبارزه کنم . برای جنگ با آدمی که مسلسل به دست دارد باید مسلسل یا حداقل تفنگ در دست داشت و من با فریب دادن خود میخواستم با یک چاقو زنگ زده به جنگ مردی بروم که سنگری مطمئن و مسلسلی مدرن و ذخیره فشنگی تمام نشدنی در اختیار دارد ... باید بهانه را فراموش کنم . باید پندار خام جوانی را کنار بگذارم و پولدار شوم . باید به مدیر مدرسه رجوع کنم حتی در صورت لزوم خواهش کنم و التماس کنم تا کاری به من واگذار نماید .
باید پولدار شوم . آن شب امیر تا نزدیک صبح در خیابانها پرسه زد . افکاری که به مغزش هجوم می آورد هر کدام جلوه ای از یک قسمت زندگی را داشت و امیر هر چه بیشتر فکر می کرد در تصمیمی که گرفته بود مصمم تر و راسخ تر میشد . به خود تلقین میکرد :
- پول ... فقط پول است که به انسان بزرگی قدرت و احتزام می بخشد . غیر از پول هر چه هست همه دروغ است . عشق دروغ است . شرافت و انسانیت دروغ است . در این دنیا همه چیز جز پول معیار سنجش انسانها نیست . حتی برای رسیدن به آرزوهای انسانی و بزرگ نیزباید پول داشت ... و من از فردا سعی می کنم که پولدار شوم ... آنقدر پولدار که بتوانم رو در روی نیاز بایستم و هر چه دارد از چنگش بیرون بیاورم . امیر به کاری سخت و طاقت فرسا مشغول شده و با وساطت مدیر مدرسه دوباره توانست کارش را به دست بیاورد . بعد از ظهرها نیز در یک شرکت خصوصی به کار پرداخت . او حتی شبها هم کار می کرد و برای مجلات و روزنامه ها داستان و مقاله می نوشت . شهرتی که در زمان آن انتقادات تند و آتشین به دست آورده بود موجب شد که خیلی زود درهای مجلات و روزنامه ها به رویش گشوده شود . امیر کار می کرد . کار می کرد و به هیچ چیز توجه نداشت . نه به نگاه قهرآلود لیلی نه به نامه های التماس آلود بهانه و نه به خواهرش که اینک کم کم شکمش برجسته می شد و بزودی رسوایی به بار می آورد . امیر فقط می خواست پولدار شود . تنها چیزی که برایش مهم بود ثروت بود . داستانهایش علاقمندان فراوانی یافت و شهرت زیادی برایش دست و پا کرد و شهرت نیز برایش پول را به ارمغان آورد . امیر خانه های مستقل و لوکس اجاره کرد و آخرین امید لیلی که دیدار مرتب امیر بود از میان رفت . حالا امیر را به میهمانی های با شکوه دعوت می کردند . امیر دیگر آن معلم ساده و فقیر نبود . یکسال پس از آن شبی که امیر پشت پنجره بهانه ساعت ها به انتظار ایستاده بود همه چیز به کلی عوض شد . وزیر فرهنگ که میدید خوب میتواند از شهرت امیر به نفع خود استفاده کند او را به کادر اداری منتقل کرد و پی در پی پستهای مهمتری به او واگذار نمود .امیر برای اینکه به کلی خود را از گذشته جدا سازد به خاطر اینکه به بهانه به نیاز به خواهرش و به لیلی فکر نکند شب و روز کار می کرد و اینکار طولانی و یکنواخت نیز موفقیت برایش می آورد . حالا امیر همان معلم معزول یک سال پیش تا مقام مهمی ترقی کرده بود . خانه شخصی و اتومبیل آخرین سیستم داشت . قدرت و نفوذ به دست آورده بود . اما این کافی نبود . این چیزها دیگر نمی توانست امیر را قانع کند . او دنبال موفقیت های بزرگتری بود . از یکی دو ماه پیش امیر مشغول بررسی نقشه های بود کهاتفاقی به مغزش خطور کرده بود . چندی پیش در یک شب نشینی بزرگ با بیوه زنی آشنا شده بود . این بیوه زن که هنوز جای پای زیبایی جوانی را در صورتش می شد دید و هنوز از مرز چهل سالگی نگذشته بود یکی از ثروتمندترین و با نفوذترین بانوان شهر بود . افسانه های عجیبی در مورد او بر سر زبانها بود . می گفتند بیشتر سهام قمارخانه های مونت کارلو متعلق به اوست و در چند شرکت خارجی سهام نفت دارد . میگفتند قدرتهای بیگانه از این زن حمایت می کنند زیرا دلشان می خواهد که نظر او و در نتیجه سرمایه اش
را به کشور خود جلب کنند . این زن برای امیر اهمیت داشت زیرا می توانست به بسیاری از نقشه های امیر جامه عمل بپوشاند . امیر خیلی زود توانست توجه این زن را که سوری صدایش می کردند به خود جلب کند . قیافه جذاب چشم های آبی و صورت خوش حالت امیر به سادگی توانست در دل این زن که سالها بود در دلش از عشق خبری نبود و جز به کارهای تجاریش به چیز دیگری نمی اندیشید چایی بزرگ باز کند . امیر نقشه می کشید که با این زن ازدواج کند و سوری که جوان خوش قیافه را دلباخته خود می دید خیلی زود حاضر شد که با امیر ازدواج کند . لیلی بی خبر از اینکه امیر در تهیه تدارک ازدواج است چند خواستگار را که برایش آمده بود رد کرد . تصور می کرد سرانجام امیر از عشق بهانه ناامید شده و به سوی او باز خواهد گشت . بهانه که از نوشتن نامه
به امیر نتیجه ای نگرفته بود او که روزها و هفته ها و ماهها انتظار امیر را می کشید اینک مایوس و غمزده مطیع نیاز شده بود و نیاز با دقت مواظب ترقی شگفت انگیز امیر بود . فرصت نداشت تا به بهانه فکر کند . مینو خواهر امیر کودک نا مشروعی را که کنار قلب خود پرورش داده بود سقط کرد و همچنان به روابط خود با نیاز ادامه داد . هیچکس به درستی نمیدانست که در درون امیر چه می گذرد . به چه فکر می کند چه می خواهد و چه خواهد کرد ؟ ازدواج امیر و سوری طی یک جشن افسانه ای و عجیب برگزار شد . روزنامه ها این خبر را چنان گزارش کردند که هر آدم عادی کوچه و بازاری نیز از ازدواج امیر مطلع بود. لیلی بهت زده به عکسی که امیر و سوری را دست در دست هم نشان میداد نگاه می کرد و نمیتوانست آنچه را می دید باور کند .
بهانه عکس امیر را به لبهایش می چسباند . با اشکش روزنامه را خیس می کرد و شیون می زد :
- چرا امیر ؟ چرا اینکار را کردی ؟ چرا ؟
اما در ضمیر امیر چیز دیگری می گذشت . موجی خروشان و متلاطم در درون او جریان داشت که حتی خودش هم از شناختنش عاجز بود . با دقت و با کمک جمعی کارشناس تجارت نیاز را مطالعه می کرد تا منابع درآمد نیاز را بشناسد . این مطالعه بیش از شش ماه به طول انجامید . حالا امیر می دانست که نیاز یک کار خانه بزرگ چای دارد . یک فروشگاه بزرگ یخچال و تلویزین و رادیو در یکی از خیابانهای شهر مقدار زیادی زمین های مزروعی در شمال و مقدار زیادی پول در بورس های بین المللی... امیر تمام منابع درآمد نیاز را می شناخت و مشغول طرح نقشه ای خطرناک بود . نقشه ای که به نابودی قطعی نیاز می انجامید . در فصلی که معمولا کشاورزان بیکار هستند و احتیاج فوق العاده ای به پول دارند امیر چند نفر را فرستاد و کلیه محصولاتی را که هر سال نیاز برای کارخانه اش می خرید خریداری کرد . نیاز هیچ اطلاعی از اقدامات امیر نداشت و امیر نیز سوری همسر ثروتمند و با نفوذش را تشویق کرد تا با اعمال نفوذ ثروتمندانی را که در بورس های بین المللی فعالیت می کردند به خرید سهام های دیگری تشویق کند در نتیجه تعادل بورس های بین المللی بهم ریخت . یکباره سهام آن تنزل کرد و این درست در لحظه ای بود که یکی از دوستان امیر به پیشنهاد او فروشگاهی بزرگتر و عظیم تر کنار فروشگاه نیاز باز کرد و اجناس بهتری را با بهایی ارزانتر عرضه نمود . نیاز یکباره متوجه شد که دارد به سوی ورشکستگی می رود و این حقیقت وقتی مسلم شد که شش ماه بعد کارخانه اش به علت نداشتن محصول چای بیکار ماند . نیاز تازه متوجه شده بود امیر با چه نقشه های خطرناکی روبرو شده است به دست و پا افتاد . نمیخواست از معلم جوانی که یک سال و نیم پیش او را به خواری و زاری از خانه خود بیرون انداخته است شکست بخورد . امیر با دوستانی که بدست آورده بود آخرین ضربه را بر نیاز وارد ساخت . او مدتها پیش مادر بهانه را که با فقر دست به گریبان بود به خانه خود آورد و انتظار چنین روزی را می کشید . او را مجبور کرد که علیه دامادش نیاز اعلام جرم کند و امیر نیز با کمک دوستانش پرونده آتش زدن انبار کالای پدر بهانه را که مختومه اعلام شده بود به جریان انداخت . نیاز کلافه شده بود . نمیدانست چکار کند . قانونی که تا دو سال پیش به فرمان او اجرا میشد اینک به فرمان امیر درآمده بود و داشت آخرین موجودی بانکش را توقیف می کرد . نیاز دید هیچ راهی ندارد جز اینکه شخصا با امیر ملاقات کند . غرورش را بشکند و از او بخواهد که دست از

مبارزه بردارد...


امیر پس از یک ماه معطلی سرانجام تقاضای ملاقات نیاز را پذیرفت . نیاز با شانه های فروافتاده ، صورت سرخ شده و شرمگین وارد اتاق شد . امیر بدون اینکه سرش را از روی نامه بردارد بدون اینکه به نیاز اجازه نشستن بدهد با لحنی زننده پرسید :
- کاری داشتید ؟
نیاز احساس کرد که در میان پرسی سنگین فشرده می شود، مچاله می شود، له می شود . با صدای لرزان گفت :
- اختلاف من و شما مربوط به سالهای گذشته است . چرا با من مبارزه می کنید ؟
امیر با لحن سهمگین گفت :
- تو لیاقت مبارزه نداری .
نیاز از کوره در رفت . صدایش را بلندتر کرد و پرسید :
- از جان من چه میخواهید ؟
امیر برای اولین بار سرش را بلند کرد با دقت به صورت نیاز نگاه کرد و گفت :
- تو ... تو که اینطور زبون و عاجز جلوی من ایستاده ای همان نیاز مشهور و پولداری هستی که دو بار دستور
دادی مرا از خانه ات بیرون بیاندازند .
- خواهش می کنم ... خواهش می کنم بس کنید . من حاضرم هر شرطی را که شما می گویید بپذیرم .
امیر با صدای بلند خندید :
- میدانی ... میدانی که من چقدر رنج برده ام ... چقدر انتظار چنین روزی را کشیده ام ... روزی که تو روی پاهایم بیافتی و التماس کنی که تو را ببخشم .
نیاز سرش را پایین انداخت . با خود فکر می کرد این مرد چقدر عوض شده . شکمش بزرگ شده، پوست صورتش تیره گشته و پای چشمانش حلقه کبودی نقش بسته است . روزگار چه بازیها دارد . کی می توانست چنین روزی را حدس بزند ؟
امیر از پشت میز برخاست و جلو آمد و با پوزخند گفت :
- خوب حالا چه می گویی ؟
- می گویم به من رحم کنید .
امیر با صدای بلند قهقهه زد :
- رحم ؟ مگر تو به من رحم کردی ؟ مگر تو به خواهر من رحم کردی ؟ مگر به بهانه، به پدرش، به مادرش رحم کردی که حالا از من انتظار ترحم داری ؟
- من دیگر هیچ چیز ندارم ... اگر شما به من رحم نکنید پس از سالها که با سربلندی و عزت و آبرو زندگی کرده ام باید به گوشه زندان روم .
امیر چند لحظه سکون کرد . بعد آرام گفت :
- کی بهانه را طلاق می دهی ؟
نیاز حیرت زده پرسید :
- بهانه را ؟ ولی شما ازدواج کرده اید .
- حرف ندارد . اگر می خواهی از نابودی مطلق نجات پیدا کنی باید بهانه را طلاق دهی . این تنها شرط صلح بین من و توست .
نیاز شانه هایش را بالا انداخت :
- من به بهانه علاقه ای ندارم . ولی او از من حامله است .
لبهای امیر آشکارا لرزید، رنگ از رویش پرید . سر جایش برگشت و پشت میز ، روی صندلی وا رفت . بهانه مادر شده بود و این موضوعی بود که هرگز امیر به آن نیاند یشیده بود . امیر در خود آن همه کوچکی و حقارت را حس نمیکرد که به خاطر ارضای غرورش ، با کودکی که هنوز دیده به جهان نگشوده ، مبارزه کند و او را از پدرش یا از مادرش جدا سازد... نه این کار برای او امکان نداشت. نیاز همان طور با شانه های فرو افتاده که نشانه شکست غرورش بود . با چشم های مات و بهت زده ، جلوی
امیرایستاده بود و او را مینگریست . امیر آهسته و آرام گفت:
- جنگ بین من و شما تمام شد ... خداحافظ... همه چیز را فراموش کنید...
نیاز که از ابتدای زندگیش، جز رنگ های شهوانی و جلوه های حیوانی زندگی چیز دیگری ندیده بود . از این تغییرات شگرف ، از این دوگونگی های افکار سر در نمی آورد. امیر را نیز چون بهانه ، انسانی مالیخولیایی یافت. برای او فرق نمیکرد . او میخواست خود را از تباهی و سقوط نجات دهد ، ثروتش را حفظ کند تا بتواند به زندگی ننگینی که به آن عادت کرده بود ، ادامه دهد ، حالا که موفق شده بود ، دیگر دلیلی نداشت که افکارش را به چیزهایی که نمیشناخت مشغول دارد. از اتاق امیر بیرون رفت ، در خود احتیاجی مقاومت ناپذیر میدید که آنچه روی داده است برای بهانه حکایت کند . شاید میخواست بدینوسیله دیوانگی امیر را به اطلاع بهانه برساند. اما امیر در دنیای دیگری سیر می کرد . قوه محرکه و آتشی که او را به فعالیت واداشته بود اینک یکباره خاموش گشته و دیگر از آن اثری به جای نمانده بود . امیر در خود خاموشی مطلق و سکوت وحشت انگیزی می دید که قبلا آنرا نمی شناخت . گویی همه چیز برایش به پایان رسیده است . خود را در بیابانی برهوت که تا بی کران افق دامن گسترده بود تنها میدید و واقعا تنها و شکسته بود . معبد خیال او با درهم شکستن بتی که امیر هر روز هر شب و هر لحظه در برابرش به نیایش مشغول میشد دیگر ارزشی نداشت . یک معبد بدون بت نیازی به راهب ستایشگر ندارد . امیر قبلا در معبد خیالش و در مقابل بت بهانه به نماز می
ایستاد اما حالا که بهانه یکدفعه فرو ریخته و خاک شده بود نمازگزار کی باشد ؟ امیر از جا برخاست از اتاقش بیرون آمد و محل کارش را ترک کرد و تا شب مثل ایام گذشته که دچار سرگشتگی می شده در خیابانها پرسه زد . پشت فرمان اتومبیلش جاده های خلوت خارج شهر را پیمود بر فراز تپه ای بلند ایستاد و به شهر که غمزده و ناآرام با چراغ های کوچک و بزرگ زیر پایش کورسو میزد نگاه کرد و بعد یکدفعه مثل آتشفشانی که منفجر میشود فریاد برآورد :
- خدایا آیا در ملکوت تو آرامشی برای من وجود دارد ؟ آیا می توانم در آنجا در آن بالاها در محراب کائنات تو خود را فراموش کنم ؟ از خود بگریزم و آرام شوم ؟
سوری همسر امیر نمی فهمید که در درون این مرد چه می گذرد ؟ سه شب پیش امیر سپیده دم به خانه بازگشته و به سوری گفته بود :
- از من طلاق بگیر .
سوری حیرت زده امیر را نگریسته و تصور کرده بود شوخی می کند . اما امیر با چشمانی که اشک بر آن پرده کشیده بود با حالتی سودازده و شگرف نالیده بود :
- سوری من به تو بد کردم . من به وسیله تو به آنچه می خواستم رسیدم و اینک دیگر هیچ نیستم ... هیچ ... من نقطه پایانم بر یک قصه تلخ ... تو از من باید جدا شوی ... من می خواهم بگریزم ... می خواهم فرار کنم .
آن وقت سوری سعی کرده بود او را بر روی تختخواب بخواباند و گفته بود:
- تو خسته ای امیر ... اعصاب تو فرسوده شده است . اینک نزدیک به دو سال است که تو یک شب بله حتی یک شب آرام و آسوده نخوابیده ای ... تو باید استراحت کنی .
اما امیر فریاد زده بود :
- نه من باید بگریزم ... باید فرار کنم .
سوری هراس زده و اندوهگین پرسیده بود :
- از کی باید فرار کنی ؟ از کی باید بگریزی ؟
امیر با لبخندی تلخ و کلامی سهمگین و صدایی که گوئی از پشت دیوار قرون به گوش می رسد گفته بود :
- از خودم ... هر چه هست در درون من است ... و اگر از خودم بگریزم آرامش را به دست می آورم .
سوری از این حرفها هیچ نفهمیده بود اما اینک سه شب بود که از امیر خبری نداشت . امیر پس از آنکه یک وکالت نامه رسمی برای او فرستاده تا هر وقت دلش خواست طلاق بگیرد به کلی ناپدید شده بود . بهانه در گرداب اندوهی بزرگ غرق شده بود . نه از امیر خبری داشت و نه دیگر به او فکر می کرد . مثل اینکه یک فراموشی غم انگیز به او دست داده بود . چشم های به گود نشسته اش اثری از شعور نشان نمیداد و گونه های باد کرده اش که به زردی گرائیده بود شناخت او را مشکل میساخت . او هنوز روزها و شبها پشت پنجره رو به کوچه می نشست و به سنگفرش کوچه خیره می شد و انتظار ميکشید ولی دیگر خودش هم به درستی نمیدانست این انتظار یاس آلود و خرد کننده را برای کی می کشد . انتظار چه را دارد ؟ کی را می خواهد ببیند ؟ این حالت عجیب از وقتی در او پدید آمد که فهمید حامله است . بارداریش در او نفرتی به وجود آورده بود . بارها فکر کرده بود :
- من آبستن نفرتم ... من نفرت خواهم زاد .
یکروز غروب هنگامیکه پشت پنجره نشسته بود و به برگهای زرد پائیزی که به دست غارتگر باد در فضا رقص مرگ میکردند مینگریست یکدفعه تکان خورد .مردی از سر کوچه پدیدار شده بود . مردی که در ضمیر او نقشش همیشه به صور ت گنگ و غبار گرفته وجود داشت . بهانه از جا برخاست سراسیمه از پله ها پایین آمد در خانه را گشود و خودش را وسط کوچه جلوی مرد پرتاب
کرد . دهانش باز شد تا بگوید :
- امیر ...
اما صدایی از گلویش خارج نشد . دردی کشنده و طاقت فرسا در قلب خود احساس کرد . صورتش سیاه شد روی زمین نقش بست .
مرد رهگذر که کسی جز امیر نبود وحشتزده روی او خم شد سرش را روی زانویش گذاشت و در حالیکه موهایش را نوازش می کرد گفت :
- آرام باش بهانه ... آرام باش .
لبهای رنگ پریده بهانه به لبخندی گشوده شد و با صدایی بس ضعیف گفت :
- دیگر آرامم امیر ... خیلی انتظار این لحظه را کشیده ام ... حالا آرامم .
امیر با دقت به صورت بهانه نگاه کرد :
- خدایا آیا این همان بهانه است ؟ این دختر زرد و ضعیف و بیمار همان بهانه زیبا و شیطان و بازیگوشی بود که غم را نمیشناخت . چطور می توان باور کرد که روزگار اینگونه آدمی ر ا به بازی بگیرد ... آیا واقعا سرنوشتی وجود دارد ؟ آیا انسانها اسیر سرپنجه نیرومندی به نام تقدیر هستند ؟ بهانه وسط کوچه چنان آسوده خوابیده بود که گویی سالها است نخوابیده است امیر او را به آغوش کشید و وارد خانه نیاز شد و در مقابل چشمان حیرت زده باغبان او را وارد اولین اتاق کرد و روی زمین خواباند .پیشانیش را بوسید و بیرون رفت . احساس می کرد که دیگر ماموریتش به پایان رسیده است و حالا میبایست برود ... به کجا ؟ خودش هم نمی دانست . مادر لیلی عصبانی و برافروخته فریاد کشید :
- خوب لیلی تا کی می خواهی صبر کنی ... من همه شهر را گشته ام هرجا را که امید دیدن امیر می رفت زیر پا گذاشته ام . او سر به نیست شده ... گم شده ... بیچاره زنش با آنهمه ثروت با آنهمه شهرت و قدرت در به در به دنبال او میگردد ولی از او هیچ خبری نیست . او به کلی گم شده ... اصلا من از همان روزهای اول میدانستم که این پسره مالیخولیائی است ... یادت رفته که یک نفره می خواست جلوی آتش سوزی را بگیرد ؟
یادت رفته که چه مقالاتی می نوشت و چه حرفهای خطرناکی می زد ؟ یادت رفته که ماهها خودش را داخل آن اتاق زندانی می کرد و قدم بیرون نمی گذاشت ؟ آنروز یادت رفته که دیوانه شده بود و هذیان می گفت ... بیا این روزنامه ها را نگاه کن ... ببین در مورد او چه داستانها نوشته اند . چه اراجیفی سرهم کرده اند ... روزنامه های سیاسی معتقدند این مرد متنفذ برای انجام پاره ای مذاکرات به خارج رفته . مجلات هفتگی هر کدام به سلیقه خود یک داستان عشقی و جنایی سر هم کرده اند و خلاصه هر کس دارد به طریقی از گم شدن او بهره برداری می کند . اداره پلیس از جواب دادن عاجز است . تلاش آنها هم برای پیدا کردن امیر بی نتیجه مانده است . عده ای هم می گویند او خودکشی کرده است . بالاخره که چی تو تا کی می خواهی به خواستگارهایت جواب رد بدهی ؟ وضع ما را نمی بینی ؟ فقر ما را احساس نمی کنی ؟ شوهر کردن تو کمکی است برای ما ...تصمیم بگیر .
لیلی با گریه جواب داد :
- دست خودم نیست مامان ... نمی توانم ... قادر نیستم شوهر کنم ... بگذار بی پرده بگویم . من همه جا امیر را کنار خود میبینم همه جا او را پیش خود احساس می کنم . من یقین دارم که او باز می گردد ... او نمی تواند از بهانه چشم بپوشد و به خاطر او هم که شده است باز خواهد گشت ... راستی مامان بهانه ... تو به خانه آنها رفتی ؟ حتما بهانه از امیر اطلاع دارد . نمی تواند از او بی اطلاع بماند ... قادر نیست بدون اینکه به بهانه خبری بدهد تهران را ترک کند و برود ... برو مامان ... خواهش می کنم به خاطر من برو و از او سئوال کن ... از او بپرس ... حتما به تو جواب خواهد داد ...
مادر لیلی ناراحت و خشمگین از جا برخاست . او دخترش را خوب میشناخت . میدانست که اگر لیلی امیر را پیدا نکند آرام و قرار نخواهد داشت . همانطور که در این چند ماه گذشته نداشته است . اما به فرض اینکه امیر را پیدا کند دیگر چه سودی برای لیلی
دارد . امیر دارای زنی پولدار است . امیر دارای معشوقه وفاداری چون بهانه است . لیلی چگونه می تواند مردی را که جسم و روحش متعلق به دیگران است دوست بدارد ؟ جسم امیر متعلق به سوری بود و روحش متعلق به بهانه ... لیلی چی او را می خواست ؟
مادر لیلی در آستانه در ایستاد و از لیلی سئوال کرد :
- لیلی اگر مردی شبیه امیر یافت شود اگر جوانی پیدا شود که قلبش از محبت و تشنه آن باشد به او چه جوابی خواهی داد ؟
لیلی سکوت کرد . تا آن لحظه به این موضوع فکر نکرده بود . مادر لیلی دوباره پرسید :
- هان بگو ؟ چکار خواهی کرد ؟ شاید مردی گرمتر با احساس تر و شاید هم زیباتر و جذاب تر از امیر سر راه تو قرار گیرد و در آنصورت چه خواهی گفت ؟
لیلی بی اختیار از خود پرسید :
- راستی چه خواهم گفت ؟
و بدون اینکه خود در این زمینه تلاش بکار برد صورت محو شاعری که اخیرا به شعرهایش دلبسته و چند بار از سر تفنن به او نامه نوشته بود مقابل چشمهایش مجسم شد . چه اشکال داشت که برای یکبار هم که شده برود و این مرد راببیند ؟ مادر لیلی که سکوت لجوجانه او را دید از اتاق خارج شد و لیلی را تنها گذاشت . تا مادر لیلی از خانه بهانه باز گردد افکار گوناگونی به مغز لیلی هجوم برد . او هنوز خیلی جوان بود . هنوز چهره های گوناگون عشق را نشناخته بود . او تازه یک طرف سکه زندگی را دیده بود و از آن روی سکه خبری نداشت . همانطور که قلبش پذیرای محبت های تازه بود و خودش نمی دانست . تا شب هنگام تصمیمات مختلفی گرفت . اما چهره امیر نقش او و صورت او حرکت مالیخولیائی او قوی تر و نیرومندتر از همیشه در نظرش مجسم می شد و خط بطلان بر همه تصمیماتش می کشید . وجود امیر یاد امیر برای او چون عنکبوتی بزرگ بود که به روی همه افکارش تار میتنید و تمام راههای گریز و فرار را به سویش می بست . حتی زن گرفتن امیر با همه نومیدی که برای لیلی پیش آورده بود نمیتوانست او را از این فکر که دیگر امیر متعلق به دیگری است منصرف سازد . سرانجام مادرش خسته و کوفته با چهره ای اندیشناک و گرفته باز گشت .
لیلی جلو دوید و پرسید :
- مامان خبری بدست آوردی ؟
مادرش سکوت کرد . لیلی دچار وحشت شد . با صدایی بلند تقریبا فریاد زد :
- چه شده مادر ... حرف بزن .
اما مادر در دریای اندیشه هايی مهیب غوطه ور بود . او لیلی را بی اندازه دوست داشت و حالا نمیخواست و نمیتوانست با خبری که بدست آورده بود او را بیش از پیش آشفته کند . مع هذا چاره ای نداشت . لیلی اصرار میکرد . التماس می کرد :
- مادر حرف بزن ... خواهش می کنم بگو ... او ر ا دیدی ... از او خبری بدست آوردی ؟ شاید دیوانه شده است . شاید در بیمارستان است . حرف بزن مادر ... مرا بیش از این مرا شکنجه نده .
مادر لیلی حرفهای دخترش را نمی شنید او به چیز دیگری فکر می کرد . از سرنوشت دخترش می ترسید . خبری که او عصر آن روز چند ساعت پیش بدست آورده بود برای یک مادر خبری دردناک بود . کنجکاوی لیلی به قدری تحریک شده بود که می خواست گلوی مادرش را بفشارد و او را مجبور به حرف زدن کند . اما مادر لیلی واقعا میترسید، میترسید آنچه را که شنیده است بر لب آورد ... هراس و وحشت بر قلبش چنگ انداخته بود و نمی دانست در مقابل اصرار دخترش چه بگوید و چکار کند . او بیم داشت که به لیلی بگوید هرگز نتوانسته است بهانه را ببیند . رشته های چسبنده و لزج روحش را با افکار ترسناکی پیوند می زد . نمیتوانست بفهمد چرا از گفتن خبری که بدست آورده بود وحشت دارد . شاید یک تداعی غریب یک شباهت گنگ و نا مفهوم بین خبری که بدست آورده بود و سرنوشت دخترش احساس می کرد . این زن عامی و کم سواد بود . شعور اجتماعی و بینش وسیع نداشت . هیچ وقت در زندگی نتوانسته بود طپشهای احساسش را باز شناسد . از یک گنگی دائمی همیشه در رنج بود . اما این بار بیشتر از همیشه سرگردان مانده بود . لیلی با التماسی بغض آلود ناله کرد :
- مادر رنجم نده . هر چه هست بگو ... اگر او مرده است ... اگر او خودکشی کرده است به من خبر بده ... به من بگو .
مادر لیلی دیگر نتوانست تحمل کند . او رنج دخترش را نمی توانست ببیند . آهسته گفت :
- نتوانستم بهانه را ببینم ..............


لیلی مظلومانه به مادرش نگریست :
- پس این همه وحشت و شتابزدگی این همه هراس و ناراحتی برای چه بود .
سعی کرد با سوالات پی در پی مادرش را به حرف بیاورد .
- چرا مادر ... چطور نتوانستی او را ببینی ؟
- برای اینکه نبود .
- میخواستی منتظر شوی مادر ... می خواستی انقدر بمانی تا بیاید .
- فایده نداشت دخترم بی فایده بود . هر چه هم منتظر می ماندم او نمی آمد .
- مادر به خاطر خدا واضح تر حرف بزن . من از حرفهای تو سر در نمی آورم .
آن وقت مادر لیلی از جا بلند شد . چادرش را جمع کرد و جواب داد :
- بهانه مرده است .
این حرف چون ضربه ای به مغز لیلی پایین آمد از جا پرید بی اختیار فریاد زد :
- نه نه
- چرا دخترم او مرده است .
لیلی دستهای مادرش را گرفت :
- بنشن مادر ... خواهش می کنم همه چیز را برایم بگو .
- لیلی چرا خودت را با این افکار با این حرفها رنج می دهی . تو چه چیزی را می خواهی ثابت کنی ؟ آن پسره امیر را می گویم او اصلا دل ندارد اصلا آدم نیست . باغبان نیاز میگفت بهانه موقع وضع حمل در گذشت . زایمان طبیعی نبوده . طفلک دختره هیچ کس را نداشته . تنها و ناامید از درد به خود می پیچید و فریاد میزد . چند بار از جا برخاسته تا از خانه خارج شود ولی مستخدمین خانه به دستور نیاز از خروج او جلوگیری کرده اند . نیروی دخترک به انتها رسیده . روی زمین نقش بسته و دچار خونریزی شده . باغبان پیر به خود جرات داده و وارد اتاق شده .
باغبان می گفت دختر بیچاره روی زمین به خود می پیچید . نه نام خدا را بر زبان می آورد و نه از مقدسات کمک می طلبید . فقط فریاد می زد : امیر ... امیر
صدای دردناکش در اتاق خالی طنین می انداخت . یک جور عجیبی یک جوری که من تا حالا نشنیده بودم . مثل اینکه امیر خدایش بود .آنوقت من روی او خم شدم . دستم را ر وی شانه اش گذاشتم و آهسته گفتم: خانم ...خانم ... ساکت باشید من الان به آقا تلفن میکنم و خبر می دهم .
ولی دخترک به من نگاه کرد و در حین آن درد وحشتناک خندید . من خودم دیدم که به صورتش چنان چنگ زده بود که از گونه هایش خون می آمد .تمام لباسش را از شدت رنج پا ره کرده بود . وقتی خندید من ترسیدم .بی اختیار دو قدم عقب رفتم . در خنده اش چیزی بود که ادم را به وحشت می انداخت .همانطور خیره خیره نگاهم می کرد . پرسیدم چیزی می خواهید خانم . باز هم خندید . انوقت گفت: کجا بودی امیر ... چقدر دیر آمدی ... من باردار نفرتم ... یک نفرت سیاه ... اما امیر تو باید به من یک قولی بدهی ... وقتی این بچه به دنیا امد وقتی او را به دنیا اوردم با دستهای خود خفه اش می کنم ... تو باید قول بدهی این بچه نفرت را برداری و ببری ته باغ ... انجا یک چاه هست ... یک چاه سیاه و بزرگ ... این بچه را می اندازی توی چاه ... معطلش نمی کنی ... این بچه باید بمیرد ... قول می دهی امیر .
لیلی با وحشت به حرفهای مادرش گوش می کرد رنگش پریده بود چشمهایش از حدقه بیرون زده بود . زبانش سنگین و دهانش تلخ و بدمزه شده بود . وقتی دید مادرش سکوت کرده با عجله پرسید :
- خوب مادر ... بعد چه شد ؟ باغبان دیگر چه گفت ؟
مادر لیلی که خود رنگ به چهره نداشت آب دهانش قورت داد . سعی کرد از لرزش لبهایش جلوگیری کند و بعد تعریف کرد :
- باغبان گفت من وحشتزده از اتاق بیرون دویدم بیچاره دختره پاک دیوانه شده بود . خدا را خوش نمی امد که او را همین طوری رها کنم و بروم . می خواستم برایش یک کاری بکنم ... یک تکه کاهگل برداشتم و توی یک لیوان کمی پربت قند درست کردم و
به اتاق رفتم . اما خانم ... دختره خشک خشک شده بود ... انگار که سالها پیش مرده بود . یک لبخند عجیب یک لبخندی که من تا عمر دارم یادم نمیرود بر روی لبهایش بود . آدم میترسید به او نگاه کند . چشمانش باز بود . سقف را نگاه می کرد .اما من مطمئن هستم که او امیر را می دید . امیر را میدید توی یک برزخ سوت و کور انداختنش توی تابوت و بردن ... آقا حتی به خود زحمت نداد که تا گورستان همراهش برود.
مادر لیلی آهی کشید و ادامه داد :
- دختره از دست امیر دق مرگ شد . موضوع زایمان در میان نبوده . من می دانم ... می دانم که بهانه چرا مرد ؟
لیلی بهت زده به گوشه ای خیره شده بود . باورش نمی امد آنچه که شنیده است حقیقت دارد ولی مادرش آدمی نبود که به او دروغ بگوید . یاس بر قلب لیلی چنگ انداخت . یاس کشنده که حالت تسلیمی درویشانه همراه داشت .
..........................
تا اینجای داستان جسته و گریخته به طور نامرتب و پراکنده از اشخاصی که کم و بیش از دور و نزدیک اطلاعاتی داشتند شنیده بودم . بعد با کمک خیال و نامه های نا مرتب دختری ناشناس به نام لیلی ( که حتی در بودنش تردید دارم ) تنظیم کرده بودم و طبیعی است که این داستان نتوانسته بود از خیال پردازی و صحنه های تصوری که زائیده افکار من بود بر کنار بماند . یکباره متوجه شدم که کششی عجیب ، کنجکاوی آزار دهنده ای برای اطلاع از سرنوشت امیر در من وجود دارد. وانگهی اگر از سرنوشت امیر خبری به دست نمی آوردم داستان نیمه تمام می ماند و من به هیچ وجه دلم نمیخواست پایان داستانم تصوری و دور از حقیقت باشد . به همین دلیل به سراغ یکی از دوستانم که شاهد آخرین صحنه های غم انگیز این سرنوشت بود رفتم . او با تردید به من گفت :
- شنیده ام خواهر امیر مینو در یکی از بارهای شبانه تهران کار می کند . اگر حقیقتا او خواهر امیر باشد شاید بتواند کمکت کند .
شب اول با تنی چند از دوستان به آن بار رفتم . دختری که مورد نظرم بود در آن بار نبود و ناچار شدم شب بعد و شبهای بعد نیز به آن بار برم . بالاخره یافتمش بدون هیچ خیال پردازی و داستان سرایی قیافه اش با همه زنهای بار فرق داشت . نمیشد باور کرد که یکی از زنهای شب است . در پرتو چراغهای قرمز رنگ و بی نور بار نتوانستم تشخیص بدهم که موهایش بور است یا آنها رنگ کرده است . بی هیچ تکلفی مثل همه زنهای بار فقط به خوردن یک کوکتل کنارم نشست و با تعجب گفت :
- شنیده ام یک هفته هر شب سراغ من آمده ای ؟
اگر بی گدار به آب می زدم شکار از چنگم در می رفت . به ناچار گفتم :
- از تو خوشم می اید .
این تعارف هیچ اثری روی او نگذاشت . گویی آنقدر از این حرفها شنیده بود که برایش کاملا بی تفاوت بود . سکوت کرد و همانطور که دستش را روی شانه ام گذاشته بود گیلاسش را سر کشید و شوخی زننده ای کرد . پرسیدم :
- دلت می خواهد باز هم کوکتل بخوری ؟
با نظر کسی که در یک احمق پولدار نگاه میکند در من نگریست و شادمانه گفت :
- آره
دستور دادم کوکتل دیگری برایش آوردند . ان وقت گفتم :
- از من خوشت می آید ؟
شانه هایش را بالا انداخت و خیلی رک و راست جواب داد :
- خوش آمدن بی خوش آمدن . من فقط به دلار فکر می کنم
نمیدانم چرا به جای کلمه پول از دلار استفاده کرد . ولی از صداقتش خوشم اومد و پرسیدم:
-امشب میای بریم برقصیم؟
- کجا ؟
- شکوفه نو ...
- باشه ... تا ساعت 2 که کار من تعطیل میشه اینجا میمونی یا میری و بر میگردی؟
دلم می خواست تنها باشم ، افکارم را منظم کنم ، توی خیابانها پرسه بزنم ، از شلوغی بار، از زنهای نفرت انگیز و مرد های مستش بدم آمده بود . گفتم :
- میرم و بر میگردم ...
از بار بیرون آمدم ، پشت فرمان اتومبیلم نشستم و تا ساعت دو ، بی لحظه ای توقف در خیابانهای شهر گردش کردم . ساعت یک و نیم بود که آمدم جلوی بار ... سیگاری آتش زدم و منتظر نشستم . یک مرد ژنده پوش مست که از قیافه و ظاهرش معلوم بود دائم الخمر است ، جلوی بار قدم میزد بالا میرفت و پایین میامد . یک لحظه فکر کردم :
- چند ساله که این مرد اینطور سر گردانه ؟........ و نتوانستم دنباله فکرم را ادامه دهم . چون مینو از بار بیرون آمد . نگاهی به اینطرف وآنطرف انداخت و مرا پشت فرمان دید . دراتومبیل را باز کرد کنار من روی صندلی نشست در همین موقع مرد ژنده پوش دائم الخمر به پنجره اتومبیل ، به آنطرفی که مینو نشسته بود نزدیک شد و ایستاد . نه حرفی زد نه نگاهی کرد . سرش بزیر بود . ولی کاملا معلوم بود که انتظاری دارد ... مینو به من گفت:
_ بیست تومانی داری ؟
_ آره ...
و بلا فاصله یک بیست تومانی به او دادم . دستش را از پنجره اتومبیل بیرون برد و به طرف مرد دراز کرد . مرد جلو آمد . حالا نور چراغ برق روی او افتاده بود و من با حیرت به گل پژمرده ای نگاه میکردم که مثل وصله ناجوری روی یقه کت مرد آویزان شده بود و با کت مندرس و نخ نمایش یک تضاد باور نکردنی داشت. مرد پول را گرفت و در تاریکی شب پنهان شد ... سپیده دمیده بود . مینو سرش را روی شانه من گذاشته بود و همانطور که با آهنگ ملایم تانگویی غم انگیز پا به پا میشد ، بمن گفت:
- بازم پیش من میای؟
با خستگی گفتم :
- من زن دارم مینو ...
- پس فقط میخوا ستی امیر را بشناسی ؟
- لازم بود مینو . میبایست به کنجکاویم خاتمه دهم ... وانگهی لازم بود که به خاطر عده زیادی از مردم که خوانندگان داستانهای من هستند ، پایان این ماجرا را بفهمم ...
- پس من فقط یک وسیله بودم ...
- نه تو دختر خوبی هستی مینو ...
یکباره خودش را از آغوش بیرون کشید و دوان دوان از پیست و از سالن خارج شد . سرم درد میکرد . خیلی مشروب خورده بودم . بیرون آمدم و سر بالایی شمیران را در پیش گرفتم و با سرعتی سر سام آور بطرف خانه راه افتادم ... صدای ناله ماشین ، مثل صدای مینو در گوشم طنین میانداخت و چهره یک مرد دائم الخمر که گل سرخ پژمرده ای به سینه داشت ، روی شیشه جلوی اتومبیلم منعکس می شد . این همان مردی بود که به خاطر دیدنش یک هفته وقت صرف کرده بودم. همان مردی بود که مینو میگفت :
- مدتها از او خبری نداشتیم . چند سال ؟ خدا میداند . بالاخره پیدایش شد . شکست خورده و معتاد ، بیمار و دائم الخمر ... با یک شاخه گل به سینه اش . خواستم نجاتش بدهم ولی او گفت بی فایده است ... بی فایده است ... و بعد فهمیدم سرطان ریه دارد و برای تسکین درد همیشه مست است ... گل سرخی که همیشه به یقه کت مندرسش میزد عذابم میداد . چند بار خواستم این عادت را از سر او بیرون بیاندازم ، ولی همیشه میگفت:
- من که چیزی ندارم ، من که کسی را ندارم ... من که بهانه ای برای زندگی ندارم ... پس لااقل بگذارید یک شاخه گل سرخ به یاد بهانه از دست داده ام همراهم باشد ... بیچاره دیوا نه بی آزاری است که به زودی خواهد مرد ...
حرف های مینو همچنان در گوشم زنگ میزند چهره پیر مرد روی شیشه ی اتومبیلم منعکس می شد و من با خود میگفتم : مستم ... خیلی مستم ...

پايان

 




:: موضوعات مرتبط: داستان , رمان , ,
|
امتیاز مطلب : 30
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: